ایران 47

به ایران 47 خوش امدید ..

ایران 47

به ایران 47 خوش امدید ..

۳

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شدwww.iran47.blogsky.com
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدمwww.iran47.blogsky.com
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی
.

۲

ما تو یه آپارتمان ۴ طبقه همراه با همسرم که تازه عروسی‌ کرده بودیم و پدر مادرو خواهر بردار مجردم و ۲ تا از خاله‌ام زندگی‌ میکردیم
یه شب برادرم یه کتاب اعداد ارقمو وردهای تسخیر جنو روح همزاد اورد ما شروع کردیم به مسخره بازی و هرکدوم ی‌سری کاراشو انجام دادیمو کلی‌ خندیدیم
اون شب گذشت ولی‌ اتفاقهای بعدی شروع شد
ازاون شب به بد یه سری اتفاقات از جمله پرتاب اشیأ به سمتمون شکستن درو پنجره‌ها خورد شدن ویترینو تلوزیون ..... ولی‌ همهٔ این چیزا مادی بود و کسی‌ به شخص ما آسیب نمیرسوند
بعضی‌ روزها هم قبل این اتفاقا بوی وحشتناک بدی که هیچکس جز منو برادرو خواهرم متوجه نمی‌شد میومد این بو زمینی‌ نبود چون واقعاً مشمیز کنند بود
جوری شده بود که همه میدونستیم یه چیز غیر طبیعی‌ تو این خونه زندگی‌ می‌کنه
یه شب موقهع خواب لحظه‌یی‌ که داشتم به خواب فرو میرفتم احساس کردم یکی‌ گوشمو هی‌ میگیره منم که خوابم میومد حوصله نداشتم چشامو باز کنم شروع کردم به قر قر به شوهرم که نکن کرم نریز ....... ولی‌ هی‌ ادامه میداد پاشدم که جیغ بزنم سر ش دیدم اون خواب خواب
اون شب یکم ترسیدم و با کلی‌ دعا خوندن خوابیدم
چند وقت بد دوباره همون بوی بدو حس کردم ترسیدم گفتم وای باز قراره یه اتفاق‌هایی بیفته
همون شب باز موقع خوابو بیداری صدای خنده‌ی یه مرد و شنیدم که واقعاً چندش بود
دیگه به این صداها عادت کردم
بد از چند وقت که دوباره بوی بدو حس کردم شب موقع خواب احساس کردم یکی‌ کنار دره اتاق ایستاده نیمخیز شدم دیدم یه مرد کاملا طبیعی با موهای بلند لباس سر همی‌ که فوق‌العاده کثیف بود داره نگام می‌کنه و اون بوی بد متعلق به اونه
من از ترس شروع کردم به جیغو دادو هوار که همهٔ خانوادم از خونهاشون ریختن تو خونهٔ ما و،،، (چون خونه شخصی بود در هارو قفل نمیکردیم و درا جوری بود که از هر 2 طرف باز میشد )
همه فکر میکردن روانی‌ شدم هرچقدر دکتر میرفتم و قرصای مختلف میخوردم فایده نداشت بعضی‌ از شبها اون مرد میومد و قبل از اومدنش بوی تا افنش حضورشو بهم یاد آور میشد
دیگه به دیدنش عادت کرده بودم
کاری به کارم نداشت فقط موقع خواب می‌‌ایستاد کنار اتاق و نگاه میکرد نه اذیتم میکرد نه حتا ۱ کلمه حرف میزدwww.iran47.blogsky.com
بعضی‌ شعبا هم که جیغو داد می‌کردم خانوادم باز منو محکوم به دیوانه بودن میکردن
زندگیم داغون شده بود و در شرف جدایی بودم
از یکی‌ پرسیدم اگه روزی جّن دیدی چیکار میکن؟؟ اون طرف گفت ازش می‌پرسم پول و طلا کجاست؟
چند وقت بد که دوباره بوی بدو حس کردم و مطمئن شدم که اون شب میاد خودمو آماده کردم که ازش سوال کنم
اون شب باز همون لحظه بین خوابو بیداری دیدمش
ازش پرسیدم پول و طلا کجاست؟؟ اونم لبخند زد و با حالت مسخره کفه دستشو نشون داد دیدم کفه دستش یه لنگه از گوشواره هام که همون شب اولی‌ که گوشمو می‌کشید گم شده بود تو دستشه اون شب شروع کردم به هوار کشیدنو کوبوندن تو سرو صورت شوهرم که بیدارش کنم ولی‌ اون انگار خواب مرگ بود بیدار نمی‌شد انقدر جیغ زدمو کتکش زدم که باز خانوادم ریختن تو خونمون پدرم شروع کرد به کتک زدن من و فحش دادن که روانی‌ دیوانه هممونو خل کردی ایشالا بمیری ..... کلی‌ دعوا.....www.iran47.blogsky.com
فرداش شوهرم از زوره سر درد کبودی سرو صورتتش تا ۳ روز از خونه بیرون نرفت ولی‌ اون لحظه بیدار نمی‌شد که فهمیدم دلیلش اینه که با حضور جّن‌ها تو فضا اتمسفر هوا زیاد شده و باعث می‌شه فردی که خواب هیچی‌ نفهمه .
فردای اون شب که خواب بودیم با صدای جیغو هوار بابام از خواب بیدار شدیمو دوییدیم تو حیات که دیدم بابام داره با دستش یه کیو هل میده به سمت بیرونو فحش میده تا منو دید بابام بغلم کردو‌‌ گریه زاری که بابا جون منو ببخش که باور نکردم امشب اومد تو اتاقم
از اون شب به بعد دیگه خبری ازون مرد کثیف نشد ولی‌ ما هیچ کدوم قادر به بیرون انداختن اون کتاب و یا حتی نزدیک شدن به اونو نداشتیم به صورت غیر قابل باوری فراموش میشد
تا ۶ ماه بد هیچ اتفاقی‌ نیفتاد ولی‌...
یه شب خواهر مجردم که ۲۵ سالش بود شروع کرد به جیغو هوار زدن
ما همه سراسیمه ریختیم تو خونشون و دیدم خواهرم خودشو می‌زنه و اشک میریزه اون جّن حالا سراغ خواهرم اومده بود و گفته بود که نمیذاره ازدواج کنه چون عاشقشه
خواهرم که توان و قدرت مواجه با اونو نداشت مریض شد جوری که تو بیمارستان بستری شد
ما بد از اینهمه وقت پیش یه عالمی رفتیمو جریانو تعریف کردیم اون آقا کلی‌ با ما دعوا کردو‌‌ گفت شما باعث شدین اون جّن از دنیای خودش وارد دنیای شما بشه و اذیتتن کنه
اون آقا یکیو معرفی‌ کرد
اون شخص هم اومد خونهٔ ما و کلی‌ دعا و ورد خند و اون کتابو آتیش زد
از اون ببعد همهٔ جریانا تموم شد و ما همگی‌ از اون خونه رفتیم
ولی‌ خواهرم نه ازدواج کرد نه حالش بهتر شد
افسردگی شدید داره و هیچ درمانی روش اثر نداره
تورو خدا دنبال اینکارا نرید
شما با کارهایی‌ که می‌کنید باعث می‌شه اونارو به حریم زندگیتون وارد کنید و باعث عذاب خودتونو واون موجودات بشین و اونا هم ممکنه انتقام بدی بگیرن !
.

۱

شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشه
یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم
در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم
که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم
و من دوستام که از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم
بعد از اون حادثه من 1 ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن
و یه شهری دیگه خونه خریدن.. بعد از بهوش اومدن 2 ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم
برگشتم شهر سابق.شب ساعت 11 رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع
شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم
بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از 10 دقیقه فاصله.
ساعت 3 شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین
قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم
دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن
ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود
بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و
با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن. نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکننwww.iran47.blogsky.com
نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم
یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند
منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه.
هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به
اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما...
ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد
ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین
سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک
ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد
نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون
چند نفر در مسجد بودن.نزدیک شدیم دیدم بجه محل قدیمیمونن..که بیسجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود
و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن 

www.iran47.blogsky.com
حال و روز مارو دیدن سوال کردن
اینجا چه کار میکنین ..از چی فرار میکنید؟
نفسمون بالا نمیومد فقط همونجا دراز افتادیم
بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد
بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد
میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن ..اتفاقا از همون
قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن
تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم
جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم
هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم
واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود
.